کد مطلب:162549 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:132

امیری فیروز کوهی




جانها فدای آنكه به جان شد فدای غیر

بیگانه شد ز خود كه شود آشنای غیر



از بذل جان خویش به رغبت برای حق

بگذشت تا گذاشت جهان را برای غیر



گوینده ی خلاف رضا در هوای نفس

جوینده ی رضای خدا در رضای غیر



در راه دین ز پیكر خود ساخت شمع راه

تا رهزن دغل نشود رهنمای غیر



افراشت بیرق از سر خود در طریق عدل

تا كس طریق ظلم نپوید به پای غیر



بر خوان سرگشاده ی آزادی، از خدای

داد از سر بریده به هر رگ صلای غیر



مال و منال و اهل و عیال، از سرای خویش

كرد آزمون اهل و عیال، از سرای غیر



از جسم پاك خود، كف خاكی به جا گذاشت

آن هم برای این كه شود توتیای غیر



هر گوشه از دهانه ی زخمش به خنده گفت

كز خون پاك خویش دهم خونبهای غیر



چندان به درد و داغ عزیزان گلداخت دل

تا چون زر گداخته آمد دوای غیر






نفرین هر شریر به بانگ علن شنید

تا با دعای خیر، دهد مدعای غیر



نور هدا، فروغ خدا، شمس مشرقین

برهان حق و حجت قول خدا، حسین



ای دل به مهر داده به حق، دل سرای تو

وی جان به عدل كرده فدا، جان فدای تو



ای كشته ی فضیلت، جان كشته ی غمت

وی مرده ی مروت، میرم به پای تو



محبوب ما، گزیده ی حق، صفوه ی نبی ست

مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو



از بس كه در غم دل مظلوم سوختی

یك دل ندیده ام كه نسوزد برای تو



چرخ كهن كه كهنه شود هر نوی از او

هر سال نو كند ره و رسم عزای تو



هر بینوا نوای عدالت به جان شنید

برخاست تا نوای تو از نینوای تو



برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ

میزان ادعای نبی، مدعای تو



روی تو از بشارت جنت به روشنی ست

آیینه ای تمام نمای از خدای تو



نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت

مرگ از صلابت دل مرگ آشنای تو






آزاده را به مهر تو در گردش است خون

زین خوبتر نداشت جهان، خونبهای تو



ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است

در حیرتم ز طاقت حیرت فزای تو



هر جا پر از وجود تو، در گفتگوی توست

هر چند از وجود تو خالی ست جای تو



آن كشته ی نمرده تویی، كز نبرد خویش

مغلوب توست، دشمن غالب نمای تو



هر كس به خاك پای تو اشكی نثار كرد

زین به چه گوهری ست كه باشد سزای تو؟



پیدا ز آزمایش اصحاب پاك توست

تعویذ حق به بازوی مرد آزمای تو



هرگز فنا نیافت بقای تو، زانكه یافت

آزادگی بقای دگر از فنای تو



شایان اقتفای جهانی به همتند

یاران پاكباز تو در اقتفای تو



غم نیست گر به چشم شقاوت نمای خصم

كوتاه بود، عمر سعادت فزای تو



«چون صبح، زندگانی روشندلان دمی ست

اما دمی كه باعث احیای عالمی ست» [1] .






ای كفر و دین فریفته ی حق گزاری ات

وی عقل و عشق، شیفته ی جان سپاری ات



آموخت دستگیری افتادگان راه

دست بریده از كرم دستیاری ات



دشمن به خواری تو كمر بسته بود لیك

با دست خود، به عزت حق كرد یاری ات



خورشید خون گریست به دامان صبح و شام

خون شد دل سپهر هم از داغداری ات



چون قلب بیقرار كه جان برقرار ازوست

حق را قرار تازه شد از بیقراری ات



نشنید گوش هیچ كس زاری تو را

ما زان سبب به جای تو داریم زاری ات



زان رو ز حد گذشت غم بی شمار تو

تا هر دلی كند به غمی غمگساری ات



غافل كه ساخت این كار خود از زخم جان خویش

آن سنگدل كه زد به جگر زخم كاری ات



هم پای مرگ رفت ز جای از صلابتت

هم چشم صبر، خیره شد از برد باری ات



زان در كنار نعش جگرگوشه ماندنت

وان از میان خون جگران بركناری ات



زان در كمال حلم و سكون، كار سازی ات

وان با لهیب سوز درون، سازگاری ات






هم اختیار زندگی ات دور از اضطرار

هم اضطرار مرگ و حیات، اختیاری ات



وجه امید ما به تو این بس كه حق فزود

با ناامیدی از همه، امیدواری ات



ای دل فدای مهر تو از مهربانی ات

وی جان نثار جان تو از جان نثاری ات



پر كاری از كسالت ما، عیش و طیش تو

غمخواری از مصیبت ما، نوش خواری ات



مظلوم حق، شهید فتوت، قتیل عدل

میزان دین، صراط هدایت، دلیل حق



كو غم رسیده ای كه شریك غم تو نیست؟

یا داغدیده ای كه به دل محرم تو نیست



الا تو خود كه سوگ و سرورت برابر است

یك اهل درد نیست كه در ماتم تو نیست



هر دردمند زخم درون را علاج درد

با یاد محنت تو، به از مرهم تو نیست



جان داروی تسلی از اندوه عالمی

الا كه در تصوری از عالم تو نیست



با جان نثاری ات گل باغ بهشت نیز

شایسته ی نثار تو و مقدم تو نیست



ملك تو را به ملك سلیمان جه حاجت است؟

دیو جهان، حریف تو و خاتم تو نیست






هفت آسمان، مسخر هفتاد مرد توست

خیل زیاد، مرد سپاه كم تو نیست



از بس به روی باز، پذیرای غم شدی

گفتی كه غم حریف دل خرم تو نیست



با شادیی كه از تو عیان دید وقت مرگ

پنداشت پیر حادثه، كاین غم، غم تو نیست



چون خون پاك، كآمد و رفت نفس ازوست

ما را دمی كه هست بجز از دم تو نیست



عصیان نداشت جنت هفتاد آدمت

در جنت خدا هم، چون آدم تو نیست



آزاده را ز مؤمن و كافر، هوای توست

یك سرفراز نیست كه سر در خم تو نیست



پرچم ز كاكل پسر افراشتی به رزم

یك مو به هیچ بیرقی از پرچم تو نیست



در راه حق، چنین قدمی نیست غیر را

ور هیچ هست چون قدم محكم تو نیست



حاجات ما رسیده ی اشك عزای توست

برگی ز كشته ی دل ما بی نم تو نیست



دایم نشسته بر گل داغ تو اشك ما

از آفتاب حشر، غم شبنم تو نیست



رمزی ز پرده داری باطل به جا نماند

كز نور حق عیان به دل ملهم تو نیست






ای دل به حق سپرده كه محبوب هر دلی

منظور حق همین نه، كه محسود باطلی



ای جسته نور پاك خدا از روان تو

وی بسته جان عزت و همت به جان تو



دنیا به خصمی اش اثر از خان و مان نهشت

آن را كه بود، خصم تو و خان و مان تو



چون باطل از مقابله ی حق به جای ماند

نام و نشان خصم، ز نام و نشان تو



گوش تو گر فغان جگر گوشگان شنید

نشنید گوش پیر فلك هم فغان تو



با خصم هم مقابله با مهر كرده ای

ای جان فدای جان و دل مهربان تو



سرمشق ما، مربی ما، رهنمای ماست

احوال تو، حكایت تو، داستان تو



درسی ز جلب عزت و سلب مذلت است

هر نكته ای كه می شنویم از زبان تو



مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم

آیینه دار دور زمان شد، زمان تو



زان داغها كه بر دل و جان تو نقش بست

مهر قبول یافت ز حق، امتحان تو



خوانها ز جود خویش فكندی به هر طرف

كز هر كنار، بهره برد میهمان تو






وان «روضه ها» كه آبش دادی ز خون خویش

تا روضه ی بهشت شود طرف خوان تو



نان تو می خورند جگر پارگان غیر

از سوز دست پخت جگر پارگان تو



كس را به جز تو، زین همه میرندگان نبود

مرگی كه بود زندگی جاودان تو



از مهد خاك، جا به دل پاك كرده ای

چون عرش حق، جهان دگر شد جهان تو



مظلوم و تشنه كام گذشتی كه حق گذاشت

سر چشمه ی حیات ابد در دهان تو



در سایه ی جهان تو بود این كه در نبرد

فرقی نبود پیر تو را با جوان تو



در حیرتم كه چون دل دشمن چو سنگ ماند

جایی كه آب شد دل سنگ از بیان تو



صد عندلیت در چمنت آشیان گرفت

هر چند سوخت خار و خس آشیان تو



چون آستان قرب خدا آشیان توست

ما راست آستان دعا، آستان تو



هر چند خود امان ز بد ما نیافتی

ما را بس است از بد عالم، امان تو



روی دل «امیر» مگردان ز سوی خویش

ای كعبه ی دل همه كس در ضمان تو






شاید كه سركشد به فلك، همچو بیت من

بیتی كه یابم از تو به قرب جنان تو



لا، بل كه بس به هر دو جهانم از آنچه هست

اشك روان به ماتم خون روان تو



از تو قبول از من و از اشك چشم من

وز من سلام بر تو و بر دودمان تو





[1] اين بيت از صائب تبريزي است.